در دلِ من شوقِ باران بود و رفت از یادِ خویش

در دلِ من شوقِ باران بود و رفت از یادِ خویش
ابرِ چشمانم به رویا شد، به فریادِ خویش

راه افتادم میانِ مه، به سمتِ روشنایی‌ها
نور آمد بر دلم بارید از اشعارِ خویش

هرچه گفتم از جوانی، لحظه‌هایِ نیمه‌خام
تجربه آمد ، ورق خورد از ورق‌زادِ خویش

سکوتی خسته در من بود، پناهی بی‌صدا
لمس تو شد بیتی جاری در ابیات خویش

من شکستم شب به شب، تاسحر در من شِکفت
گل دمید از لابه‌لایِ زخم‌هایِ دامانِ خویش


بدان ای جانِ خاموشم که این دفتر گواست
هرکه بر عشقش وفا کرد شد سردار خویش

علی تعالی مقدم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.