ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خسته ام،
آنقدر که باید
بهار و تابستان و پاییز و زمستان
را بجای من
بگذرانی
و بعد
شمع دیگری
بیاوری
فوت کنم...
نگین_رساء
حرف های مبهمی داریم،
گوش هایمان را مِه می گیرد،
چشم هایمان اما واضح اند،
آنقدر که گُر می گیریم،
از نگاهی که لیلی و مجنون را،
از حفظ می خواند،
قاضی دردهای نگفته،
چشم هایم را آورده ام...
نگین_رساء
چشم هایم می بارند
چهره ام آینه را زرد کرده است،
حالا باغ انارهایش را
دانه دانه در دهانم می کارد،
و خونم را مَلَس می کند،
باغ من را نه،
اما پاییز را خوب می شناسد،
کلاغهایش را از گوشِ درختی در می آورد،
و هدیه می دهد به من...
نگین_رساء
آنقدر عوض شده ام،
که حتی پیراهن چهار سالگی ام
بزرگ شده است،
و زیر بار هیچ خاطره ای نمی رود،
می پرسی یادت هست؟
ساعت نه است،
حتی جواب هایم بزرگ شده اند،
و دیگر قبل از هشت به خانه نمی آیند...
نگین_رساء
پشت پنجره،
پاییز مثل یک تیکه کاغذ،
خیس و مچاله،
روی حیاط افتاده است،
پنجره را بستم،
و بحثی که باران به حاشیه های پرده
کشیده بود را،
تمام کردم...
نگین_رساء
پارچه ای در این شعر می گذارم،
که خون کلماتم را پاک کند،
و شلیک می کنم،
به جمله ای که مشکوک به رفتنت باشد،
اما تیرم خطا خواهد رفت،
و کوچه ، پاییز و پیراهنت خواهند مُرد،
و من دیگر هیچ گاه،
نخواهم نوشت،
از کدام کوچه ، چه وقت و با کدام پیراهنت،
آمده ای...
نگین_رساء
رقص ام،
وکالتِ تامِ حوّاست،
که بوی سیب می دهد،
و بیشتر از بهشت به سرانجامم می آید...
نگین_رساء
چشم هایم،
هنوز چکه می کنند،
کاش وقت رفتن،
مویت را محکم می بستی...
نگین_رساء