خواستم فانوسِ راهت باشم حال آنکه بر پیشانیات مُشتی ستاره، بر راه میتابید ! گفتی بمان ! - در چشمانت چیزی بود که از شب هم گذر میکرد - ماندم ، و شرم از حقارت فانوس شانههام را لرزاند . رفتی ، و بدرودی تلخ در من آغاز شد .
درود و سپاس از حضورتون. با گفته ی شما که فرمودین آن مکان پر از انرژی مثبت هست موافقم. اما من انسانهایی را دیدم که در همین گروه بودند و سه شنبه شبها یا وجیها... می گفتند و روز بعد یادشان رفته که دیشب به معصومین متوسل شده بودند و طلب عفو می کردند! من نه با خدا بلکه با این جماعت پشت نقاب مشکل دارم. ادعایی نیست! انسان است و جایز الخطا! اما بس است دیگر این همه ادعای خداپرستی و در خفا از حیوانی پست تر بودن!
درود و سپاس از حضورتون.
با گفته ی شما که فرمودین آن مکان پر از انرژی مثبت هست موافقم.
اما من انسانهایی را دیدم که در همین گروه بودند و سه شنبه شبها یا وجیها... می گفتند و روز بعد یادشان رفته که دیشب به معصومین متوسل شده بودند و طلب عفو می کردند!
من نه با خدا بلکه با این جماعت پشت نقاب مشکل دارم.
ادعایی نیست! انسان است و جایز الخطا! اما بس است دیگر این همه ادعای خداپرستی و در خفا از حیوانی پست تر بودن!
بعضی ها باطن پاکی ندارند...
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت.
مجال ما همه این تنگمایه بود و،دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.
+ شاملو
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم