کاش برپیشانیت ستاره میشدم..

خواستم فانوسِ راهت باشم
حال آن‌که بر پیشانی‌ات
مُشتی ستاره، بر راه می‌تابید !
گفتی بمان !
- در چشمانت چیزی بود
که از شب هم گذر می‌کرد -
ماندم ،
و شرم از حقارت فانوس
شانه‌هام را لرزاند .
رفتی ،
و بدرودی تلخ
در من آغاز شد .

کاش بر پیشانیت
ستاره می‌شدم
نه کرم شب‌تاب

بر سنگ‌های شب !


"رضاکاظمی"

نظرات 2 + ارسال نظر
بی نام چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 11:35 http://eterafe1dokhtar.blogsky.com/

درود و سپاس از حضورتون.
با گفته ی شما که فرمودین آن مکان پر از انرژی مثبت هست موافقم.
اما من انسانهایی را دیدم که در همین گروه بودند و سه شنبه شبها یا وجیها... می گفتند و روز بعد یادشان رفته که دیشب به معصومین متوسل شده بودند و طلب عفو می کردند!
من نه با خدا بلکه با این جماعت پشت نقاب مشکل دارم.
ادعایی نیست! انسان است و جایز الخطا! اما بس است دیگر این همه ادعای خداپرستی و در خفا از حیوانی پست تر بودن!


بعضی ها باطن پاکی ندارند...

بی نام چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 10:35 http://eterafe1dokhtar.blogsky.com/

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت.
مجال ما همه این تنگمایه بود و،دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.
+ شاملو

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.