تصویرِ قشنگی ست تو را خواب ببینم

تصویرِ قشنگی ست تو را خواب ببینم
عکسی ز تو در برکه چو مهتاب ببینم

چشمم نرَود رویِ هم آن لحظه که رفتی
در حسرتِ آنم که تو را خواب ببینم

یک لحظه تو را چونکه شوم خیره به چشمت
همچون خودم آشفته و بی تاب ببینم

ای عشق بگو تا به کی اینگونه خودم را
بی تاب و گرفتارِ به گرداب ببینم

کی می رسد ای قصّه ی صیّاد و صدف ها
آن لحظه تو را چون دُرِ نایاب ببینم

علی پیرانی شال

آنوقت نباشد که تو را هیچ امیدی

آنوقت نباشد که تو را هیچ امیدی
تدبیرِ خداوندِ جهان را تو چه دیدی

ای بر لبِ تو شِکْوه ز تلخیِ زمانه
با صبر مگر مزّه یِ حلوا نَچِشیدی!

آن شاخه یِ خشکی که فتاده به لبِ جوی
گاهی شود از منّتِ او قامتِ بیدی


روزی تو گرفتار سگِ ما شوی ای گرگ
چندی اگر از گلّه یِ ما برّه دریدی

گر شب به دراز کِشَد اندازه یِ عالم
آید پیِ آن قافله یِ صبحِ سپیدی


علی پیرانی شال

پسته خورده می شود گر که بوَد بازَشْ دهان

پسته خورده می شود گر که بوَد بازَشْ دهان
گه دهان وا کردن و پایانِ کارِ ما همان

تو ندیدی در میانِ کاسه ها دائم برند
پسته های بسته را اینجا و آنجا مردمان

علی پیرانی شال

نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار

نم نمک از دشت و صحرا میرسد بویِ بهار
ابر و باران و نسیم و چشمه ها و سبزه زار

زنبقِ کوهی دریده جامه از فرطِ نشاط
تا دهد مژده که اینک میرسد فصلِ بهار

نغمه یِ شیرین باران میبرد هوش از چمن
در طرب صدها قناری لابلایِ شاخسار

غنچه هایِ زرد و سرخ و لاجوردی و بنفش
دامنِ صحرا و جنگل مملوّ از نقش و نگار

گاهگاهی آفتاب از شرمِ این نقشِ قشنگ
چهره مخفی می کند چون نوعروسان از وقار

صحنه ای افسونگر امّا دلنواز و بی نظیر
رقص و نازِ شاپرک ها در کنارِ جویبار

قاصدک ها در فضایِ باغ و بستان همچنان
پیکِ شادی هر طرف اینجا و آنجا رهسپار

آسمان لوحی منقّش از پرستوهایِ شاد
شور و شادی در میان بزم صدها دسته سار

زمزمه یِ شاخساران هر کجا با رقصِ باد
می نوازد جان و دل را همچو آهنگِ سه تار

کمتر از باران و ابر و شاپرک ها نیستی
در طرب آی و برقص از نغمه هایِ روزگار

جامِ غم را بشْکن از جان و بخوان آوازِ عشق
آنچنان بر شاخسار آواز می خواند هَزار


علی پیرانیِ شال

به ظاهر خوبم و امّا دلم همواره خون است

به ظاهر خوبم و امّا دلم همواره خون است
مگر ظاهر همیشه حاکی از سرّ درون است
ندیده ای اناری را مگر هرگز رفیقم
خراب اندر درونش ظاهر امّا لاله گون است


علی پیرانی شال

روزگارت گرچه سخت امّا به پایان می رسد

روزگارت گرچه سخت امّا به پایان می رسد
بعدِ هر سختی یقینا روزِ آسان می رسد

گر برآشفت از تلاطم هایِ طوفان حالِ تو
آبیِ آرام و زیبا بعدِ طوفان می رسد

در دل ماهی اگر باشی و لیکن با امید
بی گمان هنگامه یِ اعجاز ایمان می رسد


در میانِ چاهِ ظلمت هر که را صبری بوَد
روزگاری بر مقامِ شاه و سلطان می رسد

در پی سرما به قلبِ چلچله ها صد یقین
موسمِ سرسبزی از سویِ بهاران می رسد

علی پیرانی شال

شب آرام وُ صدایِ پایِ باران وُ دلی تنها

شب آرام وُ صدایِ پایِ باران وُ دلی تنها
دوباره خاطراتِ تو, هجومِ نیزه یِ غم ها

تو رفتی, من فراموشَتْ شدم امّا چرا ای عشق
منم تصویرِ غمگینِ غروبِ ساحل دریا


فراموشَت کند آن کس تمامِ آرزویِ توست
نماند لذّتی بر تو بجز غم با دلِ تنها

دلم در آرزویِ تو همان کشتیِ یونانی
به کیش افتاده بیچاره غمین در این سرِ دنیا

گهی در بینِ یارانی ولی تنهایِ تنهایی
چه تلخ آنکس میانِ جمع و تنها در دلش امّا


علی پیرانی شال

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی

شباهنگم صدایِ من همه آهنگِ تنهایی
شب آرام از صدایِ من ولی من غرقِ شیدایی

هوایِ تو اگر افتد به جانِ عاشقی ای دوست
چنان دیوانگان افتد به کنجِ قابِ تنهایی

نباشد لذّتی برتر اگر عاشق شوی روزی
ز هجرانی که می ارزد غمش حتّی به دنیایی

مدام از ما تو را شکوه اگر از هجر و تنهایی
حجاب عقلِ ما مانع و گرنه تو هویدایی

چو نابینا کند شکوه به تاریکیِ روزِ خویش
بوَد پرده به چشمانش, تو آن خورشیدِ پیدایی

علی پیرانی شال

عمرِ من چون زلفِ معشوقم سیاه

عمرِ من چون زلفِ معشوقم سیاه
من به دستِ هر دو در حالِ تباه
گر بلند آن زلفِ او زیباتر است
گر بلند این عمرِ من, با اشک و آه
مویِ من با رویِ معشقوقم یکیست
هر دو در برقِ سفیدی قرصِ ماه
ای زلیخا بیش از این ناله مکن
یوسف ازعشقِ تو افتاده به چاه
قاتلِ عاشق همیشه عشقِ اوست
می بَرد بالایِ دارش بی گناه
علی پیرانی شال

+دوستان شاعر شعرهای خوب تون رو برام بفرستید تا همین جا بزارم..

یلدا اگرَش زایشِ خورشیدِ جهان است

یلدا اگرَش زایشِ خورشیدِ جهان است
تو زایشِ عشقی که همه در دل و جان است

گفتند به زلفانِ تو مانَد شبِ یلدا
دیدم شبِ یلدا به خجل در بَرِ آن است

اشکیست به دل از سرِ شوقِ تو که ای دوست
هر قطره که از گونه یِ هر غنچه روان است


ما سینه سپر کرده به میدانِ تو ای عشق
برخیز و بزن تیرِ خلاصت به کمان است

آن نقطه که آرامشِ تو بسته به آن است
معنایِ تو و عشقِ تو در واقع همان است

علی پیرانی شال