نگاهم که می کنی

نگاهم که می کنی
فصلِ کاشت
در مزارعِ قهوه ام
آغاز می شود
نفس بکش
کمی عمیق تر نفس بکش
تا در هوای گرم و معتدلِ نفس هایت
فصلِ برداشتِ لبانم
فرا برسد
تو همینطور
نفس بکش
من فنجان ها را
آماده میکنم ...!


سمانه سوادی

کاش لب هایت بریل بدانند

کاش لب هایت

بریل بدانند

من تمام تنم را

"دوستت دارم" نوشته ام

"سمانه سوادی"

عجیب هوس کرده ام

عجیب هوس کرده ام

دستهایت را

مثل نوزادی که در جستجوی سینه ی مادرش

با دهان باز

تمام گهواره را

نفس می کشد

دستهای من

خالی اتاق را

به کبودی می رود

وقتی نا امید می شود

از لمس مهربان ترین اتفاقی که

نمی افتد

از چشمهایم...!


"سمانه سوادی"




من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم

من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج

اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را

به قهوه ی دیگری داده بود !


" سمانه سوادی "