اگر می دانستم کیست که می خواهد

اگر می دانستم

کیست که می خواهد

و کیست که نمی خواهد

درباره خواستن و نخواستن خود

روشن تر می شدم


برای اینکه صبحمان را

به شب برسانیم

باید انچه را که نه سر دارد

و نه ته توجیه کنیم

و به خود بگوییم که چیستیم

و چرا هستیم

و چرا همه چیز هست

چه سخت است خواندن شعری

که مثل شعر نوشته نشده

باشد

روی هر لغت مکث می کنیم

و ذهنمان از حرکت

باز می ایستد

مثل وقتی که در سنگلاخ

راه می رویم

و گاه از رو به زمین

می افتیم

وقتی می گوییم عشق

وقتی می گوییم عشق

بر خود می لرزیم

زیرا عشق

گم کردنی ست


نه پیدا کردنی.

بیژن جلالی

دعوای من و جهان به پایان رسیده

دعوای من و جهان
به پایان رسیده
زیرا از ما دو تا
فقط جهان مانده است.


بیژن جلالی

روزی خواهی آمد

روزی خواهی آمد
روزی که دیگر امید دیدار تو را ندارم
دست سایه ی مرا خواهی گرفت
سایه ی خاموش
سایه ای که به هیچ خورشیدی احتیاج ندارد
با یکدیگر خواهیم رفت
روزی که دنیا جاده ی وسیعی شده
که به هیچ جا نمی انجامد

بیژن جلالی

به خاطر تو
به جهان خواهم نگریست

به خاطر تو
از درختان میوه خواهم چید


به خاطر تو راه خواهم رفت

و به خاطر تو
با مردمان سخن
خواهم گفت

به خاطر تو خودم را
دوست خواهم داشت...

بیژن جلالی

با یک فریاد تو

با یک فریاد تو
همه پرندگان
پرواز کردند
و با یک نگاه تو
کوهها بر جای
ماندند
و موج ها همچنان در کف
دستان تو
می خروشند

بیژن جلالی

عشق ما صدایی شد

عشق ما
صدایی شد
در دهان پرنده ای
و به دور دست ها رفت
و بین شاخ و برگ درختان
گم شد ... (:

جهان از آغاز تا پایان شعری‌ست

جهان از آغاز
تا پایان
شعری‌ست
محزون
کسی در خواهد زد
و خواهد آمد
که چشمان تو را
خواهد داشت
و همان حرف تو را
خواهد زد
ولی من او را
نخواهم شناخت

بیژن جلالی

هر روز اندکی مردن

هر روز
اندکی مردن
و گاه بسیار مردن
برای اینکه
زنده باشیم

.........
بیژن جلالی

عشق می شوم..

باران می شوم

و در خود می بارم

خورشید می شوم

و در خود می تابم

سبزه می شوم

و در خود می رویم

باد می شوم

و در خود می وزم

خاک می شوم

و در خود فرو می افتم

شب می شوم

و بر خود سایه می افکنم

عشق می شوم

و در خود بر تنهایی خود

می گریم

"بیژن جلالی"