زندگی حکایت آن شاتوت سرخ و رسیده ایست که از لا به لای شاخه ها به آدم ، چشمک میزند بار ها دستم را دراز کردم تا بچینمش ..
پیش از آنکه انگشتانم طعم سرخ و آبدارش را لمس کنند شاخه لرزید و پخش زمین شد بارها انگشتانم در مصاف با دستهایی که هم زمان به سوی آن دراز می شدند ناکام برگشتند ..
از میان این همه فقط یک بار دستم به یک شاتوت سرخ و آبدار رسید که تا در دهانم گذاشتمش مورچه ای که درآن پنهان شده بود دوباره طعم همه چیز را عوض کرد ...
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من مرد آن است که غم را به گلو می ریزد آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است مثل فواره که در اوج فرو می ریزد . من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست دل نبستم به خود ِ مدرسه حتی ! چه رسد به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست .. . گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است شاعر امّا غم ِ تعداد ندارد وقتی پرچمش کوفته بر قلّه ی استعداد است ! . شاعر این مسئله را خوووب به خاطر دارد که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها ! . می روم پشت ِ همه بلکه از این پس دیگر پشت ِ من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد می روم تا نفسی تازه کنم برگردم کاش روزی برسد هر که روَد خانه ی خود ... . . " یاسر قنبرلو "
خواستم فانوسِ راهت باشم حال آنکه بر پیشانیات مُشتی ستاره، بر راه میتابید ! گفتی بمان ! - در چشمانت چیزی بود که از شب هم گذر میکرد - ماندم ، و شرم از حقارت فانوس شانههام را لرزاند . رفتی ، و بدرودی تلخ در من آغاز شد .