مادرم شاعر بود!

وقتِ صبحانه پس‌از چیدنِ یک‌سفره‌ امید

می‌نشست از نَفَسِ اوّلِ روز

باز در آینهٔ چشمِ پدر

با دوبیتی و غزل!

با نمک‌پاشِ سلام

واژه واژه می‌ریخت

در نگاهِ من و سارا خورشید!

پدرم می‌خندید

مادرم می‌خندید

من و سارا به‌‌خدا

سرِ آن سفره چه دارا بودیم!

سیدمحمدرضالاهیجی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.