جاکلیدی

پنج پلنگ وحشی می بینم

پنجره را می بندم

خانه تاریک است

دنبال شمع می گردم

زنی می گوید: بسته ها خالی ست

کسی از پشت چشم هایم را می گیرد

ترسم را قورت می دهم

اسم ها را یکی یکی می گویم

همه جا ساکت است

دست روی قلبم می گذارم

دست ها کنار می رود

برمی گردم

خانه ناپدید شده

وسط جاده ای از مه ایستاده ام

چشم هایش را دیده بودم

زخم هایم را می داند

و روی جاکلیدی خانه

قفل کوچکی ست که راز کلیدش با اوست...


# دنیا غلامی (( رزسیاه ))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.