ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
این منم
خسته در این کلبه ی تنگ
جسمِ جا مانده ام
از روح ، جداست
من اگر سایه ی خویشم
یا رب !
روح آواره ی من
کیست ؟؟؟ کجاست ؟؟؟
صبح که از خواب بیدار میشوی،
در نظر بیاور چه سعادتی ست
زنده بودن، فکر کردن، لذت بردن و دوست داشتن...
کسی را دوست ندارم
کسی نیز مرا
با کسی کاری ندارم
کسی نیز با من
نقش مرده را بازی میکنم
در سایه روشن این کافه
و چهرهام تاریک است
در لیوان آب...
زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغزِ عاشقانهای شود،
که از گلوی گرمِ تو طلوع میکند
بیا کنارِ پنجره...
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت.
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود.
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم...