مرا حبس ابد کن میانِ بازوانت

مرا
حبس ابد کن
میانِ بازوانت
در این جغرافیای محض تنهایی

که اینجا
غیر آغوشت
برای هضم دلتنگی
حصاری نیست...


مهدی بابایی راد

بهار


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

من در تجسم خیالی که از تو دارمت هایم

من در تجسم خیالی که از تو دارمت هایم بارهای دیگر هم قول عاشق تو شدن را به خودم داده ام

 نمی‌دانم در این رویداد چه بازاندیشی در من رخ داده

اما تو تمام منی که هرگز کسی تکرارم نکرده بود

مرجان ساداتی

به یاد چشم و ابرویی

به یاد چشم و ابرویی
که با عشق می پرستیدم

دلم را گوشه ای تنها
کفن کردم رقصیدم

تنم مشتاق پرواز و
دلم درگیر تابوت است

به تقدیر و سکوت باختم
بهشتی را که می دیدم


سامان سعیدی

تا چشم پر آوازه ات غرق تمناست

تا چشم پر آوازه ات غرق تمناست
از پشت مژگان بلندت اشک ، زیباست

انگار میزد طعنه ها رویت به مهتاب
هر شب که قرص ماه تو در برکه پیداست

تفسیر زیبایی است تقدیر تو در فال
وقتی خدا احسنت گویان در تماشاست

گاهی بلرزان قصر شیرین دلم را
با یک تلنگر، گر سرم سرگرم سوداست

فاش است راز سر به مهر عشق بی شک
وقتی گواه شعر زخم بیستونهاست


طیبه عباسی باران

تورا در گوشه کنار کلماتم میشود یافت

تورا در گوشه کنار کلماتم میشود یافت
همان جا که از از موهای فر قصه میگویم
وسط آن دریاهایی که نگفتم چشمانت هستند
و درست میان آن گلستانی که آدرس پیراهنت را دارد
آ ن سردی زمستان را که گفتم یادت میایید؟ تابستان بود،اما تو نبودی
انگار جز توصیفی از تو نمیداند قلم من

ادیب کرمی

(یارب نظر تو بر نگردد)

یکدم نظرت اگر بگردد
عمر همگان هدر بگردد
(یارب نظر تو بر نگردد)
کاین زندگی از نظر بگردد

سید محمد رضاموسوی

از لابه لای ابرها می‌دید باران

از لابه لای ابرها می‌دید باران
من را گمانم داشت می‌پایید باران

یکباره می‌خواهد بریزد بر سرمن
گویی ندارد ذره‌ای تردید ، باران

آری مسلسل وار می‌خواهد بکوبد
هر دانه‌اش دارد به سر تشدید باران

دلگیرتر شد آسمان با ابر تیره ؛
اخطار خود را داد با تهدید ، باران

گفتم ببین اقبال را ، ای وای بر من
ماشین خود را شستم و بارید باران

علی صادقی

گفتی که شمس باش

گفتی که شمس باش ، نوری کنار این هیاهوی وحشتِ تاریکی
گفتی که مرز باش در حدِ فاصلِ تضاد معکوس و جنونِ بی باکی

گفتی که نور باش ،بتاب به ترس  و همهْ سایه های شوم
گفتی جدا بشو  از راهِ  ناعادلِ مجرم و قاضیِ محکوم

گفتی که شعر شو  ، شاعرِ  بیت های عمیقِ آزادی
گفتی  دوباره جوان شو در این لحظه ی تماشایی


گفتی و رفتی شبیه ستاره ای رفته از این  خاک غمزده
گفتی و رفتی  شبیه مسافری تنها و  بی من قدم زده

شمس تو بودی و منی  که شدم مولای دچار شده
مرز تو بودی میان من و شوقِ آرزوی محال شده


ترانه حقیقی