تو خنده ای کردی از

تو خنده ای کردی از سر ترس ،که در آن نرویم،میترسم ،فریاد می‌زد

من اما؛ غرق در شیطنت کودکی

دستان قلاب کرده ات میلرزید

دیوار بلند و شاخه های خمیده ،فاصله را در نظرم نزدیک می‌کرد

سیب‌های‌سرخ در آغوش برگ‌ها؛گویی لبخندمیزد ما را

شوقِ‌بغلی پر از سیب ،به سختی؛اما بالا کشید مرا

آنچه را دیدم ؛کاش نمیدیدم (هرگز )

باغبان بی خبر صاحب باغ ؛بار میزد سیب ها را برای خویش

< وسوسه ی آدم> ، لبریز در وجودم

پشت ازدهام برگ ها پنهان شدم

لباسم از یقه پر از سیب
و حیف جیب‌ها کوچک و کمجا

تو اما، بی خبر از عالم باغ

چشم طمع من سیر نبود
تکاندم درخت را ، سیب ها سمت تو افتاد

اما

صد افسوس، که در این حال باغبان مرا دید

هردو به خود لرزیدیم

دسته او رو شده بود

صدایت کردم بی هوا ،برو؛ از سیب بگذر

شتابان؛ با غضب سمتم دوید

پایم لرزید و از بالا بد زمین خوردم

پایم میلنگید

سیب‌های ریخته و یقه ی خالی از سیب
وبوی عطر سیب در نفسهایم

از ترس میدویدیم

صدای هس هس نفس‌هایت در گوشم

گذشت آن کودکی‌ها
و من در این فکرم هنوز:

که‌باغبان، سیب های ریخته آن روز را چند فروخت؟

پا و دلم همچنان لنگ آن سیب‌هاست


کیمیادالوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد