خوشبختی جا ماند لای چروک دستان مادر بزرگ

خوشبختی جا ماند لای چروک دستان مادر بزرگ

بین خط اخم شیرین پدر بزرگ

حاجی بابا اخم داشت، اما؛ از ته دل که نبود

مردانگی را اینطور برایش تعریف کرده بودند.

خنده های از ته دل هم جا ماند در حوض وسط حیاط.

حالا جایش یک کله ی شیر گذاشته اند؛

خیلی هم بدقواره اس...

صدای نخراشیده ای مرا از جا پراند

نگهبان آسمان خراش بود. مرا مزاحم خطاب کرد.

بغچه ی خاطراتم را چنگ زده، دست دخترک دلم را کشیدم و فریاد زدم: نفهمی نکککککن

دیگر حوضی نیست تا برایت شکوفه ی لبخند بگیرم


پروانه آجورلو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد