شهی از شه ایران عصر قدیم

شهی از شه ایران عصر قدیم
وصیت نمود بر وزیر ندیم
نشانی ندارم من تیره بخت
پسانم بود صاحب تاج و تخت
چو رفتم کزین دار فانی به دور
به پاکی بشورید سپارید به گور
هر انکس که امد سحر گاه زود
برین بارگاهم مر اورا درود
کنید حرمت او را دهید عز و جاه
نشیند به جایم شود پادشاه
نشانید اورا به جایم همی
نهید بر سرش تاج شاهنشهی
سر انجام شه موصی پیر مرد
ز دنیا برفت از مکافات درد
یکی از قضا از گدایان عصر
بر امد سحرگه به دربار قصر
چو هاله به گردش زدند حلقه وار
بخواندند وصیت بر او زار زار
به گفتند به درویش ان ماجرا
تو هستی کنون مالک این سرا
چنین شد چنان گفته بود مرده شاه
جلوس کرد و درویش و شد پادشاه
گذشت روزگاری از این ماجرا
به در بار امد یکی از گدا
که ناگه گدا دید گدای دوست را
نشسته به تخت و شده پادشا
به تعظیم گفتش رفیق و رقیب
عجب باشد از روزگار عجیب
که بختد بلند گشته در روزگار
رسیدی ز درویشی بر اقتدار
ترا تهنیت گویم ای بخت بر
شکم سیر داری تو از سیم و زر
بگفت ای رفیق جای این تهنیت
خوش است که بگوئی مرا تسلیت
مرا بود تشویش یک لقمه نان
از این سلطه تشویش دارم جهان


قاسم بهزادپور

دوای هر دل زار است کلام بسم الله

دوای هر دل زار است کلام بسم الله
رفیق اهل کلام است مرام بسم الله
صفای روح و روان است کلام اهل سلام
کلید هر در دار است نام بسم الله
چراغ راه همه گمرهان در ظلمت
همای بخت سعادت همام بسم الله
منظم است همیشه به حالت احسن
وجود نقش و نگار و نظام بسم الله
کلام اول عشق است برای هر عاشق
امید وصل و وصال است کلام بسم الله
به وسعت دل دریاست به هیبت افلاک
کتاب پر ورقیست احتسام بسم الله
اگر که فلسفه اش را بپرسی از بیدار
تمام هستی و نیستیست تمام بسم الله


قاسم بهزادپور

با من سخن نگوید یاری که کشته مارا

با من سخن نگوید یاری که کشته مارا
کس نیست بگوید اورا اورا مکش نگارا
در مسجد و خرابات در دیر و در مصلا
دارد قبول خداوند از هر کسی دعا را
از بهر وصل جانان هستم همیشه گریان
کی می رسم به وصلت ای عاشقان خدا را
از خاک که گشته ایم ما بر خاک شویم نهایت
خوش باش به ختم عالم از دست مده صفا را
دل گوید ار نه سوزم دردی که دارم از عشق
هر گز به سر نبردم در عاشقی وفا را
عاشق اگر نه سوزد معشوق چه داند از عشق
معنی عشق همین است بر دل شده گوارا
بر خاطر وصالش رفتم به پیش ساحر
گفتم که سحر نماید ان یار پر جفا را
گفتا که تار موئی از یار رسان به دستم
تا سحر نمایم او را با تو کند مدا را
از روز اشنائی ایام من سیه شد
چون دیده دید او را بر دل فکند جفا را
چون دیده دید جان را بر جان فکند جفا را


قاسم بهزادپور

دریای مهر در مادر است چون از همه مهر پرور است

دریای مهر در مادر است چون از همه مهر پرور است
خونجگر که می خورد یعنی که مادر مادر است
نه ارزد گلی بر روی دنیا به تار موی او
یکبار طواف کوی او مانند حج اکبر است
ورد زبان هر کسی مادر شده است اندر جهان
جانم فدای مادرم زیرا که او مهر پرور است
یک لحظه بی من نگذرد روز و شبش در روزگار
نازم به لطف و مهر او پیوسته بالای سر است
از ماه و مهر گویم ترا یا از گل و روی چمن
انها ندارند ارزشی انجا که نام مادر است
بیدار غم مادر خورد مادر غم بیدار خورد
این وصل عشق و عاشقی از جانب ان داوراست


قاسم بهزادپور

بیا بشنو زمن حرفی تو ای یار

بیا بشنو زمن حرفی تو ای یار
زمن پند گیر نه از گفتار اغیار
به گیتی امدیم از بهر دوستی
به لطف عاشقی مارا تو خوش دار
همی دوست دارم ایندل را شکافم
که باشی از دورن ان خبر دار
وفای هر کسی صادق نباشد
به تو دل بسته باشد چون من زار
مرا با دیگران یکسان به دیده
مبین هرگز نباشد رسم دلدار
به عشقت شیره جان را کزین تن
بدادم روز و شب با گریه و زار
ز بیگانه هزاران بار بیشتر
ترا دوست دارم ای یار جفاکار
دلی که خانه اغیار باشد
کجا گویند که ان یاریست وفادار
در عالم هر کسی چون من نباشد
امیدوارم بگیری پند ز بیدار


قاسم بهزادپور

زمین خاک است ولی هر نقطه اش پاک

زمین خاک است ولی هر نقطه اش پاک
چرا پس تشنه خون است این خاک
به رویش انس و جان بی باک گردد
یکی پاک و یکی ناپاک گردد
ز دست جانیان چرخ افلاک
همیشه رود خون جاریست بر خاک
غرور و کبر و حرص و خشم انسان
شود اندر وجودش همچو شیطان
هنوز سیراب نگشته جان این خاک
که تا وارونه گردد چرخ افلاک


قاسم بهزادپور