روزگارم
مه گرفتهٔ توست
تو مثل آب
در من نفوذ می کنی
پرویزصادقی
من
لرزش صدای عشق را
به واژه می نشانم
وقتی
تمام آنچه به یاد می آورد
اسم تو ست
پرویزصادقی
خیالت واگیر دارد
هوائی که نفس می کشم
و به عشق مبتلا می شوم
پرویز صادقی
عاشقانه ترین احساس من به تو
سکوتی ست که نمی شنوی
سکوتی که رایحه اش
گل ها را پروانه می کند
که تو
خوش بوترین گل احساس منی
پرویز صادقی
تو خون گرم عشق
در رگ های سرد منی
هر نفسی که می کشم
گل سرخی ست که از تو می بوید
پرویز صادقی
برگ های احساسم
در نسیم یاد تو
والس می رقصند
منظره ای که
چشم هیچ خیالی
به خود ندیده است
حتی باران هم
چنین دست کوچکی ندارد
پرویز صادقی
خیالت تنها عابری ست
که هر شب کنار پنجرهٔ چشمانم
به ملاقات زندگی ام می آید
و خانهٔ تاریک دلم را
با چراغ یاد تو روشن می کند
در نور تو
گل های احساس من گشوده می شوند
و من شبیه پائیز های کوچک
برگ هایم را به ماندن می خوانم
در اتاقم خاطره می وزد
و در موسیقی عطرت
دلم دست بر گردن رؤیایت
والس می رقصد
و من گاهی خیالت را
به شب نشینی شب بوها می برم
و ما تا دیروقتِ عشق
اینگونه در تو بیدار می مانیم
پرویز صادقی
تو به من فهماندی
عشق چه احساسی دارد
و بدانم
فکر نکردن به تو
چه قدر ممکن نیست !
پرویز صادقی
شاید
بوسه را
غریزه هدایت می کند
اما غریزه را چه کسی ؟
کیست که به او می آموزد
چگونه جان را
به دهانمان بیاورد ؟!
در حالی که آویخته ایم
بر رشتهٔ باریکی از سکوت
که هزارُ یک رؤیا
دوام دارد
پرویز صادقی
دلم به وقتِ عشق
همیشه روی توست
شبیه پروانه ای
نشسته روی گل
پرویز صادقی