دفتر زندگی را یک به یک برگ بزن

دفتر زندگی را یک به یک برگ بزن
چند فصل پاییز برو دنده عقب
شاخه ها بار شان سنگین تر بود
گرما
بیش از حد و مرز سوزناک تر بود
همه زرد وبی حال
بیشتر ین ریزش برگ سال
جان خویش دادند درهمه حال
بیچاره ها
از درد و فلاکت
یک به یک کور و پیر شدند می ریزند

اعتراض ازخشکی وتشنگی این همه درخت پُر بازده
قطره قطره در رود با امواج
دست در دست نهادند طغیان به پا کردن
آه زین شهرهای شیر خوار
قد کشیدند و بی مادر بزرگ شده اند
جایی برای نفس کشیدن که نیست
همه در سبقت اند در ریزش خویش
آه از دست پائیز
بر روی برانکاردش ببرند
گفته اند این سالادفصل ر ابا آذرماه اش بایدخو رد
همه ترس از نیرنگ ها
انرژی شهر پُرخشم و کم ثمر بی بهره وسود
نکندگل ها درفکر بالاپوش بی روپوش شده اند
که چندیست ز تخت ونیمکت دور شده اند
هرگز تبسم روی لپ های کبوترها ی فراری را خوش نبین
که نمی دانند سر به زیر برف بارور کردن
یا
جیب و مخزن و ها گاو صندوق ها خالی شده است
اگر تهمت سرما یخ بندان زدن بر در و دیواره خانه ی تو
چون نخواهند نبش قبر شومینه عروس فردا ببیند
شاید هم عیب از سکوت برق آسا ی آینه است

عجب زنگی
رگ زدن و جنگ سرد بر پا کردند
تو ای نازنین کلاهت را بپوش
تاگل خانه ی دل بشود گرم
گرچه صف هایی کشیدند ازشرق وغرب
شغال و گرگ ومیش و باهم همه ریش
دمادم عشق وعاشق را بد نام کردن


منوچهر فتیان پور

دلبر من خُب بداااااند که دل می برد

دلبر من خُب بداااااند که دل می برد
سینه ام با دیدن اش هزاران غم می خِرد

یک گل از بوستان بدادم بهر یک مزه کام
در پرتو خورشید لبم را لبالب می دِرد

خود ندانم با کدامین نظر ز حسن نور آفتاب
از نور چشم بسته یعقوب جان از جانانم می خِرد

شاهدی از فلک نواز بیارم فلک آرد بکار
چرخ گردون در وصف مجنون دل ها می بِرد

گر چه با اندیشه چشم دل را از شب بشُست
راد چو کبوتر سینه چسبان روی سینه می پرد

منوچهر فتیان پور

گرمای مرداد عاشق راد منشان بشود

گرمای مرداد عاشق راد منشان بشود
بالش زیر سر اخوان پُر احسان بشود

گر چشم نبینی دلی از دل سیرابش کنی
بی نفس عاشق بی آغوشان بشود


منوچهر فتیان پور

جز باران زمستان خدا بگو آبی هست

جز باران زمستان خدا بگو آبی هست
سربر سجده نذاریم سر پناهی هست

گر تیغ مابه نالد ازمسکر هر از گاهی
درشرع ما تو بگو داد خواهی هست

حال که از همه سو در بلا افتادیم تو بگو
در میان میکده و میسره هم جامی هست

گفته بودم که به جان می خرم جام ترا
گر وعده بدادم به تو تو بگو نایی هست

بس کن از دامنه عشق جدا افتادم بهار
فکر نکن درعالم سیاهی هوا خواهی هست


منوچهر فتیان پور

خود بدانم همه درخوابند انکار از تحقیر شدن

خود بدانم همه درخوابند انکار از تحقیر شدن
وقتی که تازیانه ی تحقیر به تنم زده شد می دیدن

روزها رد پایی تحقیر بر چهره خاکی خود به تصویر کشان
ازهمسیایه و فامیل و دوست تر از تخدیر میشنیدن

تو مپندار دل که روزها ز بند تحقیر شدن آزاد شده ایی
به جوانی به ریشه تحقیر تبخیر تدبیر تعزیرشدن اندشیدن


تلخ تر از طعم تحقییر ترحمُ تقدیر تشویر تدویرُ پذیر
با قلب سیاه به تردید آرامش وخیال به شوق را دیدن

منوچهر فتیان پور

باز شب شد و دلتنگ روی توأم

باز شب شد و دلتنگ روی توأم
در پی شادی ها و فریادهای توأم

دلتنگی های مرا هرگز سرکوب نکن
روزیه بی حضور عطرخوش بوی توأم


منوچهر فتیان پور

یادم نبود از ردّ نگاهت بی هراس از تو تعریف کنم

یادم نبود
از ردّ نگاهت بی هراس از تو تعریف کنم
پنجره را باز بگذار
تا اشعارم را ببینی
برای دیدنت به پرواز در آمدند
برگ های درختان برای توغبطه می خورند
چرا زین خبر بی خبرند
همه منتظر دعوتند تا تختخواب تورا با گل بیارایند


منوچهر فتیان پور

گر چه درس آزادگی را سالیان سال پس داده ام

گر چه درس آزادگی را سالیان سال پس داده ام
با خدا عهد که بستم با عشق زلال پس داده ام

دوست گر پخته شدم هرگز خام نِبینی مرا
گر نزد غزال و تو امثال عیال از دس داده ام

هر زمان حاکم حکم بد نامی بزد به تو امثال من
وا بدانی با حکم رمال سوخته زغال پس داده ام

شاید اهل حق ببیند صاحب افکار نیک منم
درس آزادی عشق به تو با اشعار تفال پس داده ام

گر از دست تو و خویش برفتم تو بکن یاد مرا
خود بدانم با عشق تو بود حال جمال پس داده ام


منوچهر فتیان پور

می نویسم بدانی هر نگاه دهانی دارد

می نویسم بدانی هر نگاه دهانی دارد
خواه راست به چرخد یا چپ
اندکی خیره شدی
تازه از نگاهش پیداست
چشمانت به کدام عینک نیاز دارد
نزدیک بین باید زد
یا از دور برانداز شود
تا ملایم تر به چشمانت نگاه کند
گر ماندی در راه شناخت بهار
فریاد عشق را با عنیک خوش بین ببین
اندکی به قد ونیم قدت آرامش بده
ببین اندیشه پرورش جوجه ز نگاهش می خوانی
تا نطفه پیش از بلوغ شریک شعر عرفان بشود
گاهی پیش می یاد
بدرستی به چپ و راست با عینک طبی نگاه باید کرد
تا فریاد هر پلک زدن برگوش برسد
باید خوش بود نه به ناخوشی عادت کرد


منوچهر فتیان پور

سر چشمه آب چاه دوش بخوابم آمد

سر چشمه آب چاه دوش بخوابم آمد
خشکیده آب چشم بی تو یادم آمد

می گیرم ز ته چاه آب ابرو را
گر از آخر راه به راه خوش قدم آمد

منوچهر فتیان پور