رویاها

رویاها نیز پیر می شوند

اما کشان کشان و پیوسته

پیش می آیند

پا به پای من

که از دیرباز

دست در دستشان داشتم

 

از ما کدام یک پیش تر از پا خواهیم افتاد

رویاها

که سایه ام می انگارند؟

یا من

که واقعیتشان پنداشته ام؟


"شهاب مقربین"

من قدیمی بودم..

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی

قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی

مقبره‌ی پادشاهان

که هُرم سینه‌ی برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد

دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده‌ی مفروش پروانه‌های مرده

افسوس !
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد

من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری

از حالم چه می‌دانی ؟


شهاب مقربین

با هم نساختیم..

چه می‌شود کرد
دنیا همین خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دست‌ خود خراب‌ترش کردیم
با هم نساختیم
هر یک خانه‌ای بنا کردیم
با دیوارها و دری
که پشت‌شان پنهان شدیم
و هرگاه دلتنگ می‌شدیم
در را باز می‌کردیم
به امید دیدار

با دیوارِ روبه‌رو


شهاب مقربین

راهی بیراه

همیشه راهی باز پیدا می‌شود
همین‌که خیال می‌کنی
رسیده‌ای به قرار
راهی بیراه
مثلِ سگی وفادار
پوزه‌اش را باز
پیشِ پایت می‌گذارد
تا دوباره دور شوی
دور
از قراری که

خیال می‌کردی


"شهاب مقربین"